OFOGH

OFOGH

Hi there---------------*( I hope you are fine)*--------------*( Welcome to your site)*--------------- *(Our slogan.... The Persian Gulf, Iran)ofogh-------thank you....roohallah-----*

داستان طنز

                          داستان های طنز

 


تلافی


روزی یک راننده ی کامیون،داشت به شهری بار می برد.بین راه،گرسنه اش شد و در کنار یک رستوران بین راه،توقّف کرد.وارد رستوران شد و غذایی سفارش داد و شروع به خوردن کرد.سه موتور سوار،به قصد اذیّت کردن کسی،وارد همان رستوران شدند.آن ها به سمت میز راننده کامیون رفتند و کنار او نشستند.جوان اوّل،سیگارش را در لیوان نوشابه ی راننده کامیون خاموش کرد.راننده کامیون سکوت کرد.جوان دوّم،شیشه ی نوشابه را روی سر راننده کامیون،خالی کرد.راننده کامیون دوباره سکوت کرد.او بلند شد تا برود و صورت حساب رستوران را پرداخت کند و در همین موقع،جوان سوّم،به راننده کامیون لگد زد و او محکم زمین خورد.او باز هم سکوت کرد.وقتی راننده کامیون از رستوران خارج شد،یکی از جوان ها به رستوران چی گفت:انسان بی خاصیّتی بود.نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن بلد بود و نه دعوا کردن.رستوران چی پاسخ داد:بله؛از همه بد تر رانندگی هم بلد نبود؛دنده عقب که می رفت،سه موتور زیبا را خرد کرد و رفت!


گردش رفتن    


روزی مردی با دوستانش به گردش رفت.دوستانش می خواستند زیر درختی بروند و بنشینند امّا آن مرد نگذاشت و می گفت:باید وسط جادّه بنشینیم.دوستانش می گفتند:آن جا خطرناک است؛ممکن است ماشین به ما بزند امّا آن مرد دوستانش را به زور وسط جادّه نشاند.بعد از چند دقیقه،یک کامیون به آن ها نزدیک می شد.دوستانش می خواستند فرار کنند امّا باز هم نگذاشت.کامیون خیلی به آن ها نزدیک شده بود؛هر چه بوق می زد،آن ها کنار نمی رفتند تا این که کامیون برای این که آن ها را نکشد،به طرفی دیگر رفت و کامیون به همان درختی که می خواستند زیرش بنشینند خورد.مرد گفت:دیدید؟اگر ما آن جا بودیم الان همه مان مرده بودیم!




پیرزن و غول چراغ جادو


روزی یک پیرزن فقیر،در زباله ها به دنبال چیزی برای خوردن می گشت.ناگهان چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد.روی آن دست کشید تا ببیند اگر ارزشی دارد،آنرا ببرد و بفروشد امّا ناگهان دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن از ترس،چراغ را پرت کرد و چند قدم به عقب رفت که ناگهان غولی از چراغ بیرون آمد.غول،بلافاصله تعظیم کرد و به پیرزن گفت:نترس؛من غول چراغ جادو هستم.مگر داستان هایی را که درباره ی من ساخته اند،نشنیده ای؟تو می توانی یک آرزو کنی تا من فوری آن را برآورده کنم.یادت باشد فقط یک آرزو.پیرزن از شدّت خوش حالی گفت:الهی فدایت شوم.هنوز آرزویش را نگفته بود که پیرزن فدای غول شد و نتوانست آرزویش را بر زبان بیاورد!



چ چ چ ش ش ش


روزی یک گروه داشتند کوهی را فتح می کردند که سرپرستشان لکنت زبان داشت.در میان راه،سرپرست گفت:چ چ چ.اعضای گروه دیدند که نمی تواند حرفش را بزند،به راه خود ادامه دادند.وقتی به بالای کوه رسیدند،سرپرست بالاخره توانست حرفش را بزند و گفت:چ چ چ چا چا چادر یادم رفت.اعضای گروه که خیلی هم خسته بودند،مجبور شدند دوباره برگردند و و چادر را بیاورند.در میان راه،سرپرست دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت:ش ش ش.اعضای گروه دیدند باز نمی تواند حرفش را بزند،به راهشان ادامه دادند.وقتی به پایین کوه رسیدند،سرپرست توانست حرفش را بزند و گفت:ش ش شو شو شوخی کردم!




داستان " مرد دانا و راننده "


روزی یک مرد دانایی،در جایی سخنرانی داشت و می خواست در آن جا،برای دانشجویان در یک دانشگاه،صحبت کند.
آن روز،مرد دانا،بیمار شده بود و نمی توانست سخنرانی کند ولی به سختی به همراه راننده اش تا کنار در دانشگاه رفت و در آن جا حالش بسیار بد تر شد و به راننده اش گفت:تو به جای من برو و سخنرانی کن؛آن ها من را ندیده اند و نمی شناسند.راننده گفت:من که نمی توانم؛من به اندازه ی تو علم و دانش ندارم.مرد دانا،کاغذی به او داد و به راننده گفت:تو باید این متن را برای دانشجویان بخوانی.آن گاه راننده به داخل دانشگاه رفت و متن را خواند و در آخر که می خواست برود بیرون،دانشجویان جلوی او را گرفتند و سوالاتی از او پرسیدند.راننده چون جواب سوال های آن ها را نمی دانست،به آن ها گفت:سوال های شما آن قدر ساده هستند که راننده ی من هم می تواند به آن ها پاسخ دهد.و راننده با دانشجویان به سمت مرد دانا رفتند و سوالات خود را از آن پرسیدند و مرد دانا به همه ی آن ها پاسخ داد.
داستان " کشاورز و الاغ "
کشاورزی الاغ پیری داشت.یک روز به درون یک چاه بدون آب افتاد.کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد،کشاورز تصمیم گرفت چاه را با خاک پر کند تا الاغ زودتر بمیرد تا اینقدر عذاب نکشد.
کشاورز با سطل روی سر الاغ خاک می ریخت اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
کشاورز همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه داد و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز  از چاه بیرون آمد.

 


داستان " زود قضاوت کردن "


پیرمردی ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬّﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! انگار ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. پیرمرد ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.ﮐﻨﺎﺭ پیرمرد و پسرش، مردی ﻧﺸﺴﺘﻪ بود ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠّﺐ ﺷﺪﻩ بود.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ!ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ چه قدر زیباست!پیرمرد ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ لذّﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ!ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.مرد ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎورد ﻭ ﺍﺯ پیرمرد ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟پیرمرد ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ.




                                     ***داستان هایی از " بهلول " ***


احمق تر
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:تا حالا انسانی احمق تر از خودت دیده ای؟بهلول پاسخ داد:خیر؛این اوّلین بار است که می بینم.


******************************************************************************
فقیر تر
روزی هارون الرشید مقداری پول به بهلول داد و گفت:این پول را به چند فقیر بده.
بهلول پول را گرفت و رفت و پس از چند ساعت بازگشت و پول را پس داد.
هارون الرشید پرسید:چرا پول را پس آوردی؟بهلول پاسخ داد:در راه که می رفتم مأموران تو را دیدم که به زور از مردم پول می گرفتند و من فهمیدم که تو فقیر تر از همه ی مردم هستی.


******************************************************************************
دست و پا زدن
روزی بهلول را دیدند که بالای تپّه ای نشسته و دست و پا می زند.
از او پرسیدند:چرا دست و پا میزنی؟بهلول پاسخ داد:در فکر فرو رفتم؛دست و پا می زنم تا از آن بیرون آیم.


******************************************************************************
خلیفه شدن
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:آیا می خواهی خلیفه باشی؟بهلول پاسخ داد:خیر.هارون الرشید پرسید:چرا؟بهلول پاسخ داد:چون من تا به حال مرگ 3 خلیفه را دیدم ولی یک خلیفه حتّی مرگ یک بهلول را هم ندیده است.

           
******************************************************************************
نزدیک ترین راه
شخی از بهلول پرسید:می خواهم از کوهی بلند بالا بروم؛نزدیک ترین راه کدام است؟بهلول پاسخ داد:
نزدیک ترین راه،نرفتن بالای کوه است.


******************************************************************************
شکار
روزی هارون الرشید و بهلول و جمعی از درباریان به شکار رفتند.
آهویی در نزدیکی آن ها آمد.هارون الرشید تیری به سوی او پرتاب کرد ولی با آهو برخورد نکرد.
بهلول گفت:آفرین.
هارون الرشید عصبانی شد و به بهلول گفت:من را مسخره می کنی؟بهلول پاسخ داد:آفرین من برای آهو
بود که خوب فرار کرد.
داستان طنز " تاکسی "
سه تا دیوونه سوار تاکسی شدن.در رو که بستن،راننده دید دیوونه اند،سریع ماشین رو روشن کرد،بعد زود خاموش کرد و گفت:مسافران عزیز رسیدیم به مقصد.دیوانه ی اوّل پول میده و پیاده میشه.دیوانه ی  دوّمی نه تنها پول میده بلکه تشکّر هم میکنه.مرد سوّمی امّا با عصبانیّت تمام یه دونه محکم میزنه تو سر راننده.راننده میگه چرا میزنی؟اونم میگه:اینو زدم که درس عبرتی بشه واست از این به بعد تند نری. داشتی هممونو به کشتن میدادی.



داستان " وعده ی لباس گرم "
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید:آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت:بله ای پادشاه امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکّر کرد.امّا پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسم یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم امّا وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

 


                                     
داستان " الاغ نادان "
روزی روزگاری دهقانی در یک روستا همراه با زنش زندگی می کرد.شغل او این بود که هر روز به نمک زار برود و تعدادی سنگ نمک به روستا بیاورد و بفروشد.
او یک الاغ داشت که سنگ ها را روی دوش او می گذاشت و به روستا می برد.
در راه،رودخانه ای وجود داشت که باید از آن می گذشت.دهقان،از صبح تا عصر سنگ نمک جمع آوری می کرد و عصر به روستا بر می گشت و آن ها را می فروخت.
الاغ در نمک زار،دوستی پیدا کرده بود.دوست او،یک خار پشت بود.
یک روز در نمک زار،خارپشت از الاغ پرسید:چرا این قدر لاغر و نا توان شده ای؟
الاغ پاسخ داد:من هر روز،باید تعدادی سنگ نمک روی دوشم بگذارم و به روستا بروم.
خار پشت دلش به حال الاغ سوخت.
خار پشت به او گفت:من نقشه ای دارم.وقتی از رودخانه رد می شوی،کمی در آب بنشینی تا سنگ های نمک در آب حل شود و بار تو سبک تر شود.
الاغ گفت:فکر خوبی است.
ممنونم.


الاغ هر روز این کار را انجام می داد تا یک روز که زن دهقان به دهقان گفت:باید به روستای خواهرم بروی و پشم گوسفندان را به اینجا بیاوری.
دهقان مجبور شد آن روز به نمک زار نرود.
برای رفتن به آنجا باید از همان رودخانه رد می شدند.
دهقان بار ها را روی دوش الاغ گذاشت و الاغ هم مثل همیشه در رودخانه نشست ولی بارش سنگین تر شد.
او به سختی بار ها را تا خانه ی دهقان رساند و عبرت گرفت که دیگر کسی را گول نزند.




داستان " تله موش "
موش ازشكاف ديوار سرک كشيد تا ببيند اين همه سروصدا برای چيست.
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت:كاش يك غذاي حسابي باشد.
اما همين كه بسته را باز كردند،از ترس تمام بدن موش به لرزه افتاد؛چون صاحب مزرعه يک تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد.او به هركسي كه مي رسيد،مي گفت:توی مزرعه يک تله موش آورده اند،صاحب مزرعه يك تله موش خريده است.

داستان " نجات "
تنها نجات یافته ی کشتی،اکنون به ساحل یک جزیره دور افتاده،افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات،ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید،از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات دور نگه دارد و در آن بماند تا کشتی نجات برسد.
اما هنگامی که در جستجوی غذا بود،از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتّفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد.فریاد زد:خدایا؛چرا با من چنین کاری کردی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
نجات دهندگان می گفتند:
ما آن آتشی را که روشن کرده بودی را دیدیم و به اینجا آمدیم.









نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: روح الله ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سلام .سلام به چشمان قشنگ شما سلام به دلهای پاک وزیبای شماعزیزان ایرانی وغیرایرانی از هر نژاد و هر زبان واهل هر کجاکه هستید.................امیدوارم که از دیدن مطالب بخشها استفاده کنید ولذت ببرید ................هدف ما جلب رضایت و خوشحالی شماست.................به امید هرچه سربلند تر شدن و سرفرازتر شدن میهن عزیز وزیبای مان{ "ایران" } ......................پس لطفا مارا از نظرات سازنده و انتقادها و پیشنهادهای ارزنده خود محروم نفرمایید. باسپاس ودرود فراوان .......صاحب امتیاز ومدیر مسئول:............... (روح الله میرزاآقایی)


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , parsi1.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM